- لیلیت-

 

-لیلیت-

(مرد من، خداوار، به پیکره‌ای تراشیده از سنگ می‌مانست،

اما اینک به تکه‌های فروپاشیده سنگ می‌ماند.)

با من بگو چگونه زندگی می‌کنی با یکی از هزاران زن

بعد از لیلیت؟

مارینا تسوه تایوا- فریده حسن زاده

 

 

 

-خواب خوش‌بو-

 

-خواب خوش‌بو-

خواب دیدم توی یه مهمونی‌ام و دارم با حوصله روی شیرینی‌ها رو تزیین می‌کنم. ژله و خامه و آلبالو. صدای همهمه بچه‌ها می‌اومد و هیاهو و عجله‌شون برای خوردن سریع‌تر شیرینی‌ها. پیراهنی تنم بود با گل‌های نارنجی و بوی وانیلی شیرینی‌ها توی دماغم...

قراره به زودی نمونه‌برداری کنیم. دیروز تا دیروقت در حال آماده سازی محل‌های نمونه‌برداری بودیم. کف دست‌هام زبر شده و فکر می‌کنم پوست تنم هرگز از بوی نفت رها نمی‌شه... بی‌خود نبود خواب دیشب! همه این‌ها با دونستن این نکته‌ست که هیچ‌کس... هیچ کس براش مهم نیس. نه کار ما و نه هیچ کار دیگه‌ای توی این مملکت... نمی‌دونم چرا؟ فهمیدن این موضوع به آدم احساس بدی می‌ده...

خلاصه اینکه فکر می‌کنم که هرچی می‌کشیم از دست خودمونه...

 

 

- نه-

 

- نه-

و چه کوه‌ سیاهی قد برافراشته است

تا باز دارد جهان را از روشنایی

وقت آن رسیده است اکنون

که عودت دهیم به پروردگار جواز عبورش را

 

من سر باز می‌زنم از بودن

در این دارالمجانین غیر انسانی

من سر باز می‌زنم از زیستن

بیزار از حضور گرگ‌های بازار

 

من سر بار می‌زنم از زوزه کشیدن با آن‌ها

در میان کوسه ماهی‌های این دشت

من سر باز می‌زنم از شنا کردن در مسیر

آن‌جا که طغیان امواج، خود جریانی مخالف می‌افرینند

 

مرا هیچ نیازی نیست به مجاری شنوایی

یا به چشمانی آینده نگر

دنیای آکنده از جنون شما را

یک پاسخ بیش نیست: نه!

مارینا تسوه تایوا - فریده حسن زاده

 

 

 

-بدون شرح-

 

-بدون شرح-

روزهام به کار می‌گذرن... و شب‌ها به خستگی، همراه یه فنجون دهن‌گشاد چای سبز با یه قاشق عسل و موزیکی که برای خودش آروم می‌خونه... باید عادت کتاب خوندن توی رختخواب رو ترک کنم چون تا کتاب رو باز می‌کنم خواب منو می‌بره... فرصتی اگه باشه و رمقی، فیلم می‌بینم. دنیای کوچیکیه رضای عزیر، مگه نه؟ ...دخترک از rest اومد و با خودش فیلم آورد و یکی از فیلم‌ها The Curious Case of BENJAMIN BUTTON بود. کار دیوید فینچر -کارگردان "باشگاه‌ مشت‌زنی" دوست داشتنی-.

جایی هست در اواخر فیلم که مرد جوان به زن، در آستانه پیری می‌رسه... چه دردی! چه دردی!

خلاصه این که بدون شرح ام !

 

 

- تجربه-

 

-تجربه-

گمونم كوله تجربه‌ها سوراخه... اينه كه گاهي بعضي تجربه‌ها از توش مي‌افته بيرون و تكرار مي‌شه.

 

- Don t go away from me -

 

Ne Me Quitte Pas

البته من این اجرا رو خیلی بیشتر دوس دارم.

چی بهش می گن: نفس گیر! 

 

-فیلم-2

 

-فیلم-

در ادامه فیلم دیدن‌هام:

Merci pour le Chocolat (کلود شابرول): من به این می‌گم یه فیلم خوب. بدون هیاهو و زرق و برق. داستانی آروم اما ترس‌ناک و صد البته ملموس.

Sleepy Hollow (تیم برتون): نگفتم که من دیگه پیر شدم؟ جنبه فیلم ترسناک تدارم؟ چقدر هم که گوش دادی! مردم از ترس دیشب! خدا پدرت رو با پدرم مشهور کنه نازی جان! :)

Amelie (ژان پی‌یر جونت؟): خلاصه برای من که زبان فرانسه‌ام یه کم ضعیفه؛ فیلم شد گوش دادن موسیقی و لذت بردن از چشم‌های شیطون املی!

 

-مي‌خواستند خودكشي كنند*-

 

-مي‌خواستند خودكشي كنند*-

از ميون استخون‌هام احساس سرما مي‌كنم... انگار يه درخت يخي داره در من رشد مي‌كنه... چيز غريبي نيست. يادم مي‌آد چند باري رفتم بيمارستان لقمان، هربار هم توي زمستون... دخترها قرص مي‌خوردند نه براي مردن، شايد فقط براي اين‌كه ديده بشن... اون‌ها نمردند، اما من اون‌جا مرگ رو ديدم. اون شب لعنتي كه تا صبح سگ‌لرز زدم و پرستارها حتي اجازه موندن داخل راهرو رو نمي‌دادند... دخترك نمي‌گفت چي خورده و چقدر خورده... دستم رو گرفته بود كه نرو... كه دوا سياهه رو نمي‌خورم... كه لباس كثيف بيمارستان رو نمي‌پوشم. لوس بود. اما حالا وقت اين حرف‌ها نبود. سرش رو تو بغلم گرفته بودم و موهاشو كه از عرق چسبيده بودن به هم ناز مي‌كردم، وقتي پرستار  اومد براي بيرون كردنم.

 تا صبح توي حياط راه رفتم. دو ماه مونده بود به كنكور و قرار بود بريم خونه شادان اينا درس بخونيم. شب، تازه رسيده بوديم و جعبه كتاب‌ها هنوز توي حياط بود، که زنگ زدي... گفتي كه دخترك رفته توي توالت، در رو بسته، بيرون نمي‌آد... معلوم نيس چي خورده... آمبولانس اومده و چون در رو باز نكرده رفتن... هي... چه شبي بود... صبح توي حياط بيمارستان نشسته بودم سرمازده و گيج از بي‌خوابي، كه زني مرد و صداي ضجه دخترهاي نوجوونش حياط رو پر كرد. طاقتم تموم شد كه زنگ زدم بهت. دخترك رو يازده مرخص مي‌كردند و من تا يازده مي‌مردم... که اومدی.

اين روزها فكر مي‌كنم وقتي كسي رو دفن مي‌كنن انگار دارن مي‌كارنش...

(مكث)

تمام جزيره رو غبار گرفته و هيچ چيز ديده نمي‌شه... باد و باد...

 

يادآور کتابی از بابک تختی به نام " می خواستم خودکشی کنم"

 

 

- پنجره ها-

 

- پنجره ها-

پنجره اول

جزیره 1

پنجره دوم

جزیره 2

پنجره سوم

جزیره3

- فیلم-

 

-فیلم-

به یه مخزن! دست‌رسی پیدا کردم و نشستم به فیلم دیدن:

Match point کار وودی آلن و اولین فیلمی که من ازش دیدم، پووه! باورم نمی‌شه. یعنی این‌قدر راحت؟! منظورم از "راحت" اینه که "چقدر راحت ممکنه برای هر آدمی اتفاق بیفته." این اواخر قبل از اینکه اتقاق‌ها و افراد رو قضاوت کنم، با خودم می‌گم هی دختر، اگه خودت بودی چی؟ خیلی از موارد نمی‌تونم عکس‌العمل خودمو پیش‌بینی کنم... اینه که خوش‌شانسیم که در خیلی از موقعیت‌ها جای دیگری نیستیم! خلاصه که فیلم خوبی بود، فقط یه چیز: من فکر می‌کردم وودی آلن کمدی کار می‌کنه، اونم از نوع بی‌مزه‌اش!!

Rosemary's Baby (رومن پولانسکی): حتمی تو دوره خودش حسابی ترس‌ناک بوده!

What Lies Beneath (رابرت زمه‌کیس): خب من خیلی ترسو ام، اما فیلم خوش‌ساخت و خوبی بود... ‌جایی که میشل فایفر فلج افتاده بود، هریسون فورد حرف می‌زد و اون فقط می‌تونست پلک بزنه...

Blue valvet (دیوید لینچ): قدیمی اما خوب حس رو انتقال داد.  گمونم فرایند دیدن این فیلم 5-4 سالی طول کشید، آخه دفعه اول سی‌دی دوم رو نمی‌خوند.

Quills (فیلیپ کافمن): در این‌که مارکی‌دوساد آدم خاصی بوده و این خاص بودن آدمو کنجکاو و وادار به جمع‌آوری اطلاعات بیشتری از این آدم می‌کنه، شک ندارم. اما فیلم جالب نبود، حتی به نظرم چرت اومد.

 

 


 

- آن‌چه در تو، کوه بود-

 

 -آن‌چه در تو، کوه بود-

 

آن‌چه در تو، کوه بود

هموارش کردند

و دره‌ات را، پر.

بر تو اکنون

راهی صاف می‌گذرد.

برتولت برشت- ع.عبدالهی/ع.غضنفری

 

- تمیز مثل ماه -

 

- تمیز مثل ماه -

بالاخره یک‌روز پول‌هایم اون‌قدری می‌شه که همشو بریزم توی یه ساک، شاید مثل ساک مشکی‌یه، که کاوه لباس و کفش و حوله‌شو می‌ندازه توش می‌ره تمرین... همونی که از شیش فرسخی بوی سگ‌مرده‌ش می‌آد... زیپش رو بکشم و بدم به یارو... اما قبلش حتمی پول‌ها رو با یه قیچی و سر صبر، از وسط نصف می‌کنم... عین این فیلما. به یارو می‌گم نصف دیگه‌اش وقتی مطمئن شدم. ازش می‌خوام که اسلحه رو ببینم. شرط کردم حتمی صداخفه‌کن داشته باشه. ترجیح می‌دم سر و صدا نداشته باشه و کمترین خون ریخته بشه... باید خیلی مراقب بود، وگرنه اگه به من بود دلم می‌خواس از این تفنگای دوربین‌دار پیدا کنم که هدف- تو- رو با یه نقطه قرمز معلوم می‌کنه... تمیز تمیز! اصلا بگو ماه! عین فیلم‌ها... اما با خودم گفتم این تفنگ‌ها زیاد نیس و ممکنه لو بره... وگرنه مطمئن‌تر بود تازه خون و خون‌ریزی هم نداشت. شاید فقط یه آخ و بعد یه دایره سرخ...

ترجیح ‌می‌دم یارو آدم‌کشه قیافه معمولی داشته باشه. از همین آدم‌ها که کنارمون تو صف تاکسی می‌ایستند. البته باید کارشو بلد باشه... حتمی یکی‌ پیدا می‌کنم. عکست رو بهش می‌دم و می‌گم که صبح‌ها چند می‌زنی بیرون... حتمن باید صبح باشه همون وقتی که در پارکینگ رو می‌بندی. کاری به جزییات دیگه ندارم. خود یارو کارشو بلده... واسه همین پول خوب می‌دم و اصلا چونه نمی‌زنم.

زیاد به بعدش فکر نمی‌کنم. احتمالا می‌آم خاک‌سپاریت اما مطمئنم گریه نمی‌کنم... احتمالا پلیس گیر می‌ده بهم... چطوری رفتار می‌کنم؟ نمی‌دونم... اما پشیمون نمی‌شم. زندگی بهم یاد داده که پشیمونی بعد یه کار احمقانه‌ترین کار ممکنه. وقتی یه هیجان بزرگ وجود داره حالا از هر جنسی که باشه نفرت یا عشق، باید به انجامی برسه. نباید گذاشت که خاک بخوره و گذر زمان کهنه‌اش کنه که حاصلش بشه یه آه !

 شاید داستان

 

- چم -

 

- چم-

بالش و پتو رو بر‌می‌دارم و خط محبوب و گرم لوله آب‌گرم شوفاژ رو پیدا می‌کنم... کمی کوتاه و بدجاست... درست در زاویه اتاق. یک سرش به رادیاتور و سر دیگه‌ش به کمد. به سختی خودمو جا می‌کنم، همین چمباتمه زدن هم عالی و کافی‌یه... همون طرف که چم‌ام* هست دراز می‌کشم و کتاب رو شروع می‌کنم...

 

* (Cham) نمی‌دونم معادل دقیق فارسی‌ش چی‌یه. شاید بشه گفت "تمایل، راحتی..." مثلا اگه عادت داری به پهلوی چپ دراز بکشی اون‌وقت "چم"‌ات می‌شه سمت چپ!

 

 

 

تست

11 بهمن 87

 

1- آقای خارجی که مسلمان هم هست پرسید:"خوندم که توی کشور شما مجرمین رو جلوی همه شلاق می‌زنن؟!" سعی کردم، سعی کردم جوری جواب بدم که نه دروغ باشه و نه راست راست... مگه به کسی که واسه اولین بار اومده توی این مملکت می‌شه راستشو گفت، اونم با زبونی که برای هر دومون زبون دومه؟!

2- در عرض دو هفته 50 نفر اعدام شدن!

3- دوستایی دارم که وسط عشق و عاشقی هستن... آشناهایی که دو سه سالی از زندگی مشترک‌شون می‌گذره و آدم‌های زیادی رو هم می‌بینم که سال‌ها از ازدواج با عشقشون گذشته... نتیجه این‌که من واقعن هیچ چیز جالبی در "ازدواج" نمی‌بینم! متاسفم که آخرین راه‌حل بشر و حاصل تمدن این شده...